Pages

Monday, January 31, 2011

Au milieu de la nuit

In the middle of the night

یادم می آید از روی کاناپه که آرام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم،سرم هنوز درد میکرد...پرده های ضخیم را کنار زدم...هوا آرام آرام داشت روشن میشد...باران تازه بند آمده بود...دستم را بردم سمت دستگیره پنجره و بازش کردم...میدانستم هوای دم صبح، باید سرد باشد...اما اهمیت ندادم...به نظرم هوای داخل گرفته و خفه بود...باید هوای تازه به صورتم میخورد...نسیمِ خنک و مَلس صبح پیچید در اتاق...صدای آواز پرنده ها از دور و نزدیک به گوشم میخوردند...چند نفس عمیق کشیدم و ریه هایم از بوی خاک ِ باران خورده پر شد...حالم تا اندازه ای سر جایش آمد...حتی یادم می اید که لبخندی هم روی لبانم ظاهر شد...آنقدر که جر و بحثِ طولانیمان را تا حدی فراموش کردم...
صدای فندکت را، که از پشت سرم شنیدم برگشتم به سمتت...سیگارت را آتش زده بودی و با چشمهای بسته،چمباتمه زده بودی روی مبلِ خاکستری رنگ، و سرت را به دیوار پشتت تکیه داده بودی...تو هم حتما سر درد داشتی...این را همیشه از رگهای برجسته شقیقه هایت، میفهمیدم...بحث و جدلِ بی نتیجه مان از نیمه های شب شروع شده بود و تا چند ساعت، ادامه پیدا کرده بود...هر دو خسته و منگ بودیم...تمام این ساعتها  لحظه ای خواب به چشمهایمان نیامده بود...
یادم می آید که،خیلی حرف داشتم... نوک زبانم مانده بود و توان گفتنش را نداشتم...دلم میخواست میگفتم که بیا این بحثِ لعنتی را که خودمان هم میدانیم هیچ نتیجه ای ندارد، دیگر اینقدر کش ندهیم...دلم میخواست بگویم حال که نمیشود به یک نتیجه واحد رسید، تو به عقیده خودت بچسب و من به عقیده خودم....اصلا چه معنی دارد که همیشه در بحثها یکی باید حرفش را به کرسی بنشاند، و یکی دیگر قبولش کند...اصلا اگر هر دو طرف نخواستند از خرشان پایین بیایند تکلیف چه میشود؟! ... باید پشت پا زد به همه چیز ؟! باید به همین راحتی پاک کرد، رد پاها را از زندگی ؟! ...نه... نباید همه چیز به همین سادگی باشد... چیزهایی هست که آدم را شدید، پایبند دیگری میکند...هر چند هم آن دیگری کسی باشد، که سر ِ هیچ و پوچ ساعتها با تو به بحث نشسته است...
یادم می آید که هیچ کدام از اینها را به تو نگفتم...از کنار پنجره آمدم سمتِ میز شیشه ای و از داخل ِ کاسه کریستال،شکلاتی را برداشتم،پوستش را باز کردم و انداختم همانجا، روی فرش...نصفِ شکلات را گاز زدم...رسیدم نزدیک مبل ِ خاکستری...نگاهی به تو انداختم که همانطور بی حرکت و چشم بسته، سرت را به دیوار تکیه داده بودی...بدون هیچ حرفی،آرام خزیدم میان بازوانت و خودم را جا کردم در آغوشت... در میان چشمانِ پر از سئوالت، نصفه دیگر شکلات را داخل دهانت گذاشتم و لبخند زدم...
دیگر چیزی به یادم نمی آید، جز، ترکیبِ خوش بویِ سیگار و اُدکلنت،که در مشامم میپیچید...

منبع از وبلاگ   http://kolbeyetaranom.blogfa.com/

ترجمه فرانسوی



Lorsque j’ai entendu la voix de ton briquet j’ai turné la tete vers toi..tu avais allumé ta cigarette et tu l’as squatté sur le gris meuble et tu t’es appuyé la tete sur le mur..toi, aussi tu devais avoir mal à la tette..je le savais toujours  de tes veines epaisses..notre inutile dispute avait été commencé au milieu de la nuit et avait été continué pendant quelques heures d’aprés.. nous etions fatigué et troublé tout les deux.. nous n’avions pas sommeil meme pour un instant..

Je me rappelle que j’avais tas de choses à te dir..resté dans le coeur j’ai pas pouvoir les dire..j’avais envie de te dire que ne continueons pas cette dispute fou que nous savions tout les deux que c’etait inutile..je voulait dire que si nous ne pouvions pas arriver au meme resultat .toi , aie tes idée moi je prendrais les miennes..mais pourquoi on dois arriver à la meme conclusion la fin des disputes..et que faire si personne ne voulait renoncer? Faut il vraiment repousser toute les choses? Faut il vraiment effacer toute les empreintes de pied dans la vie?..non..pas du tout..il ne dois pas etre si simple..il y a qqch qu'on  s' attire fortement.. pourtant que l’un se dispute avec l'autre pendant qqs heures pour rien.

    
Je me rappelle que je te n’ai dit aucune des choses là.. je me suis dirigé de la fenetre vers la table en verre et j’ai sorti d’un bol en crystal un chocolat
Et j’ai jeté sa couverture sur le tapis..j’ai mordu sa moitié .. je me suis approché du meuble gris Je t’ai regardé qui était resté s’appuyant la tete sur le mur avec les yeux fermé..sans dire qqch je me suis trainé dans tes bras et je me suis posé là ba .Devant tes yeux plein de questions, j’ai posé l’autre moitié du chocolat dans ta bouche et j’ai souri

Je ne me rappelle plus que la delicieuse odour de la composition de ta cigarette et ton parfum 
..



2 comments:

Anonymous said...

mal a al tette ou mal a la tete ?!!

Anonymous said...

frois ou froid ?!